نقطه رهایی

جایی برای رفتن

نقطه رهایی

جایی برای رفتن

اذن میدان

 پیر مرد آرام پرده را کنار زد. باورش نمی شد، تمام حیاط سیاه پوش بود، مثل قدیم ها ، چند دیگ بزرگ غذا در حال جوشیدن بود انگار محرمی شده بود. سرش را برگرداند ، چشمانش را مالید ، منظورش را نمی فهمید ،از پشت پنجره نگاهش کرد. لک ها و گرد و خاک روی پنجره نمی گذاشت دقیق شود. فقط آنقدری می دید که روی پله ایوان نشسته و به جلو خم شده .انگار منتظر چیزی است.اتفاقی و یا شاید هم حرفی. پیر مرد سرش را به دیوار گذاشت و آرام به داخل اتاق چرخید . از همان سمت چپ اتاق خانه را برانداز کرد.چقدر ساکت بود .انگار غباری از سکوت روی زندگی شان نشسته بود . چقدر آرزو داشت . چقدر دلش را خوش کرده بود .  ادامه مطلب ...