-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 17:51
ظرف مدادها را جلو می آورم ، کمی تویتی قرمزم رو بر انداز می کنم ، مداد اول را بیرون می کشم .نوشته B6 یاد معلم نقاشی ام می افتم:"مداد B6 مداد نرمیه،واسه سایه زدن خوبه، خط های کلی را با HB یا B2 بکشید." برش می گردانم توی جامدادی! بعدی B4 است.بدترین شانس ممکن! انتخاب 1 از 3 ) جبر و احتمال سوم دبیرستان،ترکیبیات)...
-
کدام اسلام ، کدام انقلاب...
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 14:15
"مو (منِ با لهجه) قبل از جنگ سرِ زمین ، کشاورزی می کردیم با تراکتور ، بعد جنگ هم برگشتیم سر همون زمین ، بدون تراکتور ! حالا سخته واسمون تهمت بزنند..." شاید یکی از تاثیر گذارنرین دیالوگ های فیلم همین باشد ، جملاتی که هر روح پاک از تعلق را آزار میدهد. حالا این روزها در این گیر و دار و شلوغی که همه خوب حرف زدن...
-
قتل عام فرهنگی
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 12:12
-
ان مع العسر یسرا...
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 13:42
-
بنویسید "روز مبادا" ؛ بخوانید "به بهانه عاشقی"
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 09:47
وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه باید ها مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را بابغض می خورم!!! عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم باشد برای روز مبادا اما در صفحه های تاریخ روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هرچه باشد روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا روزی درست مثل همین روزهای ماست اما کسی چه می داند...
-
به شوق حضرت رضا (ع)
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 10:21
-
ظرف و بحر
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 09:39
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم چو نقطه بر سر حرف آمدستم بهر الفی الف قدی بر آیو الف قدم که در الف آمدستم
-
کوه ، گناه ، موتور هزار و دیگر هیچ ...
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 17:09
" بعضی ها می نشینند این کنار و دماوند رو نگاه می کنند ، به به و چه چه هی می کنند که عجب کوه زیبایی ، چقدر صلابت و ... دارد. خوب یکبار هم بروید از نزدیک ببینید ، نیازی نیست حتما تا قله بروید ( که اگر بروید خوب است) همان دامنه ها و پایین را هم از نزدیک لمس کنید خوب است" اینها حرف های یک کوهنورد حرفه ای نیست،...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 14:31
هر آنچه از روی عشق انجام پذیرد,فراسوی نیک و بد صورت می گیرد. نیچه
-
تعجب ندارد...
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 14:22
با یکی از دوستانم داشتیم به مرکز ارتباط با صنعت دانشگاه می رفتیم .در تابلو راهنما اتاق آن در طبقه چهارم بود.از پله ها بالا رفتیم و به جایی که تابلو زده بود :طبقه چهارم رسیدیم .در اتاق بسته بود و روی در نوشته بود :لطفا به طبقه ی اول اتاق سوم ازانتهای سالن سمت چپ مراجعه شود.یک طبقه آمدیم پایین,به تابلو طبقات نگاه کردیم....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 آبانماه سال 1391 15:47
. درجامعه ای که ارزش ها عوض می شوند عوضی ها با ارزش می شوند.
-
حس بد
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 11:17
امروز یه احساس خیلی بدی بهم دست داد... ولی من بهش دست ندادم... خلاصه تو جمع کلی ضایع اش کردم
-
دهکده جهانی
سهشنبه 16 آبانماه سال 1391 11:11
(عکس فریاد پیدا نکردم، خودتون داد بزنید...) "این همان دهکده ای است که در تلویزیون هایش دختران شش ساله را آموزش جنسی می دهند، همان دهکده ای که در آن گوسفندهایی با سر انسان و انسان هایی با سر خوک به دنیا می آیند. این همان دهکده ای است که در آن تابلوی « مسیح از ورای ادرار » ماه ها توجهات همه رسانه های گروهی را به...
-
حسین...
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 09:12
اونجوری که می خواستم نشد!!!در هر صورت امیدوارم منظورم رو رسونده باشم سایز واقعی
-
شما کجا را هدف گرفته اید؟
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 10:38
دانلود با کیفیت بالا http://s3.picofile.com/file/7540868709/untitled.bmp
-
آموزش داستان نویسی - بخش اول
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 10:18
ن و القلم و ما یسطرون... شاید مهم ترین چیزی که یک نویسنده باید بداند این است که چه کاری را انجام می دهد. یک نویسنده همچون پزشکی است که چاقوی جراحی روح آدمی در دست اوست. کوچکارین اشتباه و حرکت اضافه منجر به مرگ مخاطب خواهد شد!!! بحث حول اینکه چرا نوشتار تاثیر گذار ترین رسانه است ،بحثی روان شناسانه و نیز انسان شناسانه...
-
بدون شرح
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 11:58
راه قشنگیه....شاید یه کم دردناک باشه
-
به نام اموات ، به کام احیا
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 11:24
پرده اول :"فوت و اتفاقات شب اول" خدا بستگانتان را برایتان حفظ کند یک هفته پیش شوهر خاله مرحوممان به رحمت ایزدی پیوست . (انشالله که به رحمتش پیوسته باشد.) ما که طبق معمول خیلی بیرون خانه هستیم بعد از انجام کارهامان حدود ساعت 2 بعدازظهر آمدیم خانه. ساعتی بعد تلفن زنگ زد ، برادرم برداشت و بعد از سلام و علیک...
-
اذن میدان
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 11:21
پیر مرد آرام پرده را کنار زد. باورش نمی شد، تمام حیاط سیاه پوش بود، مثل قدیم ها ، چند دیگ بزرگ غذا در حال جوشیدن بود انگار محرمی شده بود. سرش را برگرداند ، چشمانش را مالید ، منظورش را نمی فهمید ،از پشت پنجره نگاهش کرد. لک ها و گرد و خاک روی پنجره نمی گذاشت دقیق شود. فقط آنقدری می دید که روی پله ایوان نشسته و به جلو خم...