نقطه رهایی

جایی برای رفتن

نقطه رهایی

جایی برای رفتن

ظرف مدادها را جلو می آورم ، کمی تویتی قرمزم رو بر انداز می کنم ، مداد اول را بیرون می کشم .نوشته B6 یاد معلم نقاشی ام می افتم:"مداد B6 مداد نرمیه،واسه سایه زدن خوبه، خط های کلی را با HB یا B2 بکشید."

برش می گردانم توی جامدادی! بعدی B4 است.بدترین شانس ممکن! انتخاب 1 از 3)جبر و احتمال سوم دبیرستان،ترکیبیات)

B2 را بر می دارم یاد گلدانی می افتم که زمانی گوشه خانمان جا داشت.با آن گل های کشیده! البته هیچ وقت نتوانستم به آنها گل بگویم.می گفتم :"اون چیزای تو گلدون"البته گلدون هم نبود کوزه بود.

هیچ وقت تعریفی از گل نتوانستم پیدا کنم ، هر چیزی توی گلدان می گذاشتند را گل می گفتند ، خب گل پلاستیکی که گل نیست، اما همه می خرندش،چون نگهداری نمی خواهد همیشه قشنگ است.کسی نیست بگوید:" خب وقتی نگهداری نمی خواد طبیعتا بو هم نداره، محبت هم نمی فهمه، روح هم نداره "،من به گیاه طبیعی کاکتوس هم گل نمی گویم، وقتی اینقدر سرسخت و مقاوم است، وقتی اینقدر تنهایی خوب رشد می کند، وقتی نر و ماده ندارد،وقتی هیچ پروانه و زنبوری نمی آید که گرده اش را پخش کند،چه گلی؟چه سنبلی آخه؟حیف است به رز زرد هم بگویم گل ،به کاکتوس هم بگویم گل ! نمیشود که!
گیاهان توی کوزه را خوب یادم نیست!پس نمی توانم خوب بکشم!

آخرین چیزی که معلم نقاشی مان یاد داد سایه روشن و سایه تیره بود،چون بعدش از آن محله رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت تا بپرسم :"آقا نمیشه عوض سایه ، نور رو نشون داد؟" البته بعدها فهمیدم که نمی شود ، چون نور همیشه هست آدما نمیبینندش اما سایه که هست و نیست آدمها می بینندش ، کاش خدا یک هفته این خورشید رو خاموش می کرد تا همه قدرش رو بدونند!!!والله!!!

روزهای شیرین کودکی ، کل دارایی ام مداد HB ,B2 و دفتر فیلی برزگم بود که شبها رویش می خوابیدم  با پاک کن سیاهی که برای تمیز پاک کردنش مجبور بودم به شلوارم بکشمش.

روزهایی که تنها آرزویم "بزرگ شدن " بود ،بشود روزی که به من هم بگویند نوجوان ، بگویند جوان... اما حالا که فکر می کنم ، روزی می آید که به من می گویند پیر مرد... چیزی که تا این موقع شب(2 بامداد)  بیدارم نگه می دارد، همین است.

اینکه تا جوانم ، تا می توانم کار کنم...بگذریم.

هنوز هدفونم که روی میز هست و می خواند :"این بیت آخره...اما همیشه شعر...پایان قصه نیست..."امشب بیش از ده بار گوش دادمش .

دلم هوای کودکی کرده،روزهای بی دغدغه ، روزهای بی دلتنگی،

تولد 69 سالگی مادر بزرگم بود فکر می کنم، یک هفته طول کشید برایش نقاشی بکشم، نقاشی که ذره ذره گرافیت مدادم با عشق می چسبید به برگه و نه به دلیل اینکه کاغذ از گرافیت سخت تر است،کبوتری بود که بالهایش را بازکرده بود، آماده پرواز،آن روز نفهمیدم معنی این نقاشی را ،اما 7 سال بعد که مادر بزرگم فوت کرد، حس کردم پرواز یعنی چه؟

برای کشیدن بال دو مدل بلد بودم، هر کدام از بالها را به یک مدل کشیدم،ولی کسی نفهمید.

پول نداشتیم قابش کنیم، برای همین قاب عکس عمویم( که شهید شده) را باز کردیم،وقتی عکس بدون قابش را روی طاقچه دیدم،فرق کرده بود با وقتی توی قاب بود، لبانش کمی باز تر شده بود.

گریه را می گفتم یا کریم رایا خنده را یا مهتاب را یا مریم را یا دروغ را یا دریانی را یا خودم را یعنی یا علی را ؟؟؟یا علی را می گفتم ،یا علی مددی!

پ ن:پاراگراف آخر فصل "دوِ او" از کتاب "منِ او"

کدام اسلام ، کدام انقلاب...

"مو (منِ با لهجه) قبل از جنگ سرِ زمین ، کشاورزی می کردیم با تراکتور ، بعد جنگ هم برگشتیم سر همون زمین ، بدون تراکتور ! حالا سخته واسمون تهمت بزنند..."

شاید یکی از تاثیر گذارنرین دیالوگ های فیلم همین باشد ، جملاتی که هر روح پاک از تعلق را آزار میدهد.

حالا این روزها در این گیر و دار و شلوغی که همه خوب حرف زدن را یاد گرفته اند و تازه فهمیده اند ساده زیستی ، ولایت مداری ، سخت کوشی ، پاک دستی ، خدمت گزاری و ... کلمه هایی هستند که باید در همه سخنرانی ها و بیانیه ها استفاده کرد. باید بگویند تا وقتی رهبری می گوید : "ساده زیستی مسئولین" همه یکدیگر را هول بدهند تا کمی هم از باد این ساده زیستی به پرشان بگیرد و بادی به قب قب بیندازند که آقا با ماست و از این حرف ها.

اما دو صد گفته چون نیم کردار نیست...

این روزها حضرات با هر صحبت رهبری بیانیه می دهند و حمایت می کنند از رهبری! می آیند در تلویزیون و از اخلاق رهبری و بینش و بصیرت زیاد ایشان تعریف می کنند، از ضعف و بی برنامگی دولت انتقادی پرت می کنند و همه را به گوش دادن و فرمانبرداری از رهبری دعوت می کنند ،نمی دانم شاید وقتی گفت : "آمده ام که تیر ها به آقا نخورد" عمه ما بود که نیشخندش کرد.تا قبل از 84 اصلا نمی دانست ساده زیستی و خدمت و ولایت و جهاد را چگونه می نویسند، حالا حضرت سایت دارد شده منتقد ساده زیستی مسئولین. بعد می روند سوار خودرو چند صد میلیونی می شوند می روند نوک تهران ! در خانه ( بخوانید قصر ،بخوانید عرش)دیوار به دیوار آقایان مسئول فتنه به امور پا برهنگان نظام رسیدگی می کنند.

حالا باید دید این آقا با چه رویی دم از اسلام و انقلاب می زند؟

من که بعضا شک می کنم نکند اینها از اسلام و انقلاب دیگری دم می زنند؟هِی صحیفه را ورق می زنم ببینم معیارهایی که امام (ره) گفته بود با اینها مطابق است یا نه؟ و خب یا نه!

با خودم فکر می کنم انقلاب ما انقلاب پا برهنه هاست یعنی چه؟

مگر هنوزم پا برهنه هست؟ این پا برهنه ها دارند انقلاب را اداره می کنند یا همانهایی که قبلتر نتوانستند کاری بکنند و منتظر شدند تا انقلاب شد خودشان را بچسبانند به انقلابیون ؟

آنهایی که قبل از انقلاب فقیر بودند و چشم به مال دنیا ندوخته بودند ، هنوز هم گنج خانه و بیمارستان و بعضا تیمارستان دارند خاک می خورند، حالا برادران شهید آمده اند پول خون برادرشان را حساب کنند غافل از اینکه برادر شهیدش اگر به دنبال این بود زنش را بیوه نمی گذاشت و بچه هایش را یتیم نمی کرد، نمیدانم آنهایی که در جنگ از جبیشان بدون چشم داشتند خرج می کنند لایق اداره نظامند یا آنها که از جاده شمال امور جنگ را تدبیر می کردند؟

نمی دانم ، اما مطمئن شده ام که اسلام و انقلابی که در صحیفه امام خوانده ام ، آنی که در صحبت های رهبری دیده ام با چیزی که الان میبینم و لمس می کنم فرق که چه عرض کنم مخالفت دارد.

خطاب قرار دادن حضرات مسئولین که کاری از پیش نمی برد اما شمایی که رای می دهید ، قضاوت کنید که چقدر کشاورز بدبخت سر زمین بیل بزند و مفت از او بخرند ، چقدر کارگر بیچاره کار کند و محصول تولید کند ، چقدر صادرات غیر نفتی کنیم و ارز وارد کنیم تا حضرات مسئولین ارز داشته باشند بروند ماشین 2013 بخرند و بیایند بگویند صادرات ما کم است و ارز کافی نداریم!!! تا حضرات مسئولین آروغ ولایت مداری بزنند و دولت را به سرپیچی و انحراف متهم کنند و نفهمند که اسلام انقلاب به چیزهایی فراتر از حرف زدن احتیاج دارد.

همین الان در همین دولتی که حقا در ساده زیستی مسئولین چند سر و گردن از دولت های قبل بالاتر است آمار بدهید برای ماشین های خارجی شان چند میلیون دلار ارز از کشور خارج شده؟آقای ساده زیست ، آقای ولایت مدار ، مسئولی که تا حالا پایین تر از ونک نیامده ای و هنوز نمی دانی این پایین ها کسی زندگی می کند ؛محض رضای خدا ، نمی گویم ماشین ارزان و داخلی سوار شو ، نمی گویم بیا در خانه 60 متری ما که زیر پونز نقشه تهرانیم زندگی کن ، لااقل تو دم از انقلاب نزن گند نزنی به نگاه مردم به انقلاب.

خان دایی ما از آن جوانهایی است که رفت و انقلاب کرد، می گفت قدیم ها وقتی می گفتند فلانی سپاهی است، فلانی بسیجی است ، تصور ما یک آدم لاغر و تکیده ، افتاده و متواضع ، ساده زیست و در عین حال تیز و باهوش و فهمیده بود . اما الان تصور شما از یک بسیجی چیست؟

انقلاب ما انقلاب پابرهنه هاست، انقلاب کسانی  است که وقتی 4 سال رئیس جمهورند یا رئیس مجلسند یا هر مسئولیت دیگری ، بگویند 4 سال زندگی مان را تعطیل کنیم برویم خدمت کنیم به خلق الله ، چهار سال قید زن و بچه را بزنیم برویم کار کنیم، شما فکر کنید چه کسی این کار را کرد؟

اسلامی که من می شناسم پیامبرش سنگ به شکم می بست، و حالا تعجب می کنم چه کسانی تبلیغ آن پیامبر را می کنند.

من که می گویم اگر کسی آمد از اسلام بگوید ، از او بپرسید دقیقا منظورش کدام اسلام است؟اگر از انقلاب گفت بپرسید کدام انقلاب را دوست دارد و تبلیغش می کند؟

واقعا چند لحظه حرف هایی که دور و بر آدمها هستند را فراموش کنید، بریزید دور هرچه در سایت ها و خبر گزاریها و وبلاگ ها خوانده اید. بشینید بین خودتان و بین خدایتان رفتار آدم ها را بررسی کنید ، ببیند چه کسی مطابق آن  اسلام و انقلابی که شما فهمیده اید رفتار می کند.

زود تر بجنبید تا دیر نشده!!!

تا کسی نگفته : ما قبل از ریاست جمهوری با 504 می آمدیم دانشگاه، بعد از ریاست جمهوری بدون 504 رفتیم همان دانشگاه، گفتند : انحرافی هستی! راهمان ندادند.

بنویسید "روز مبادا" ؛ بخوانید "به بهانه عاشقی"

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونان که بایدند 

نه باید ها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را بابغض می خورم!!!


عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم

باشد برای روز مبادا

اما در صفحه های تاریخ روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند

شاید همین امروز نیز روز مبادا باشد

که

هر روز بی تو

روز مباداست!!!

کوه ، گناه ، موتور هزار و دیگر هیچ ...


" بعضی ها می نشینند این کنار و دماوند رو نگاه می کنند ، به به و چه چه هی می کنند که عجب کوه زیبایی ، چقدر صلابت و ... دارد. خوب یکبار هم بروید از نزدیک ببینید ، نیازی نیست حتما تا قله بروید ( که اگر بروید خوب است) همان دامنه ها و پایین را هم از نزدیک لمس کنید خوب است"

اینها حرف های یک کوهنورد حرفه ای نیست، اینها حرف های یک جوان ورزشکار نیست ، اینها حرف های رهبر این انقلاب است.

سال گذشته همین ایام بود ، اواخر پاییز و اوایل زمستان ، یادم هست مثل امسال سرد بود. با دو نفر از رفقا قرار گذاشتیم هفتگی کوه بریم ، می رفتیم که بیشتر عکاسی کنیم اما خوب ورزش و تفریح خوبی بود و بیش از پیش هم با یکدیگر صمیمی شدیم؛ تا اواخر زمستان هفتگی رفتیم ، برف که می آمد تا زانو در آن فرو می رفتیم؛ خیلی خوب بود.

بعد از مدتی، اواخر سال دیگر کارهایمان زیاد شد و نرسیدیم برویم تا اینکه هفته گذشته باز هم با یکی از دوستان قرار کوه هفتگی گذاشتیم برای جمعه صبح ها، هفته اول بود، خیلی اذیت شدم. واقعا بعد از یکسال خیلی ضعیف شده بودم. اما هر طور بود تا آخرش رفتیم تا کنار شهدا ؛در نورالشهدا...

همیشه وقتی کوه می روم و می بینیم رفتار آدم ها را، باورم نمی شود که اینها همانهایی باشند که روزانه با آنها سروکار داریم. در این ایام که کوه ها تقریبا یخبندان می شوند اگر کسی آرام برود و پشت سری اش بخواهد زود برود او خودش را کنار می کشد، استثنا هم ندارد. برای همه، همه کنار می کشند! باورم نمی شود اینها همانهایی هستند که در اتوبان و جاده به هم راه نمی دهند (می توانید بگویید که شاید همانها نباشند ، بعد من چیزی نمی گویم ، تا شما کمی فکر کنید و خودتان به این نتیجه برسید که مشت نمونه خروار است و الخ...)               

 

خیلی پیش آمده ببینم برای کسی مشکلی پیش آمده و بقیه که غالباٌ او را نمیشناسند دستش را می گیرند و کمکش می کنند (قبول دارم این یکی آفت های خودش را دارد، فانهم ان کنت من اهله)

می بینیم وقتی آدمها از کنار هم رد می شوند بی توجه به قیافه و تیپ و خوشگلی و زشتی بهم صبح بخیر و خسته نباشی و اینها می گویند و در همان حین محبت به یک دیگر در چشمانشان می جوشد.

خیلی فکر کردم چرا ما آدم ها در زندگی روزانه مان اینطور نیستیم، چرا وقتی کسی مشکلی  دارد همه با هم به او کمک نمی کنیم ، چرا وقتی کسی عجله دارد راهش را باز نمی کنیم و چرا وقتی مشکلی دارد اینقدر هلش می دهیم و هزاران چرا دیگر که ذهنم را مملو کرده و هر هفته به همین امید است که کوه می روم بلکه چراها را بیابم.

این هفته چیزی به ذهنم رسید که فکر می کنم علت این رفتار ها باشد و یا درست تر بگویم یکی از علل این رفتار ها !

کوه یخ بندان بود و بارها پیش می آمد که نفر جلویی لیز بخورد ، نفر پشت سر همواره حواسش به جلویی اش بود که اگر سُر خورد دستش را بگیرد .

 بالای صخره پیر مردی تنومند نشسته بود و هرکسی که می خواست بالا برود دستش را محکم می گرفت توی دستان زبر و گرمش و آرام می گفت : "علی"و محکم می کشیدش بالا.

چیزی که فکر می کنم دلیل این رفتار ها با شد ، راضی ام نمی کند ، هر چند دلیلی کافی است برای این رفتار ، اما دلم آرام نمی شود که بگویم همین است و  جز این نیست.

در آن میان اگر حواست به جلویی نباشد و لیز بخورد لشکری از آدم ها را با خود به دره میبرد، اگر راه ندهی برخورد می کنی ، اگر صبر نکنی هول می شود و لیز می خورد و با هم تشریف می برید دره ، اگر دستش را نگیری ، فرهنگ دستگیری فراموش می شود ؛ دست تو را هم نمی گیرند . اینجاست که عقل حکم می کند کمکش کن که اگر نکنی با هم می سُرید...

و این می شود که همه به هم کمک می کنند چون نتیجه کمک نکردن را همان لحظه میبینند، اما...

اما اگر بگویند هرکس به دوستانش کمک نکند یک سال بعد می میرد آیا باز هم همه به هم کمک می کردند؟پنج سال بعد چی؟ده سال جطور؟

فکر می کنم هر چه عدد بیشتر باشد تعداد کسانی که فراموش می کنند که قراری گذاشته اند بیشتر می شود.

حالا اگر بگویند : کسی که کمک نکند یک روز باید تقاصش را پس بدهد چه؟

حتم دارم خیلی ها لبخندی سفیهانه می زنند و می گذرند و به حال زمین خورده ها نیشخند می زنند .

قصه بالا براتان آشنا نیست؟

"این طور گناهها( مثال می زنند چند گناه را) معناشان یک سال و دو سال عقب افتادن نیست ، سقوط است!"

این را همانی گفته که در مورد دماوند همانها را گفته!

بعضی وقت ها شما در کوه به دوستانتان کمک نمی کنید ،دوستتان لیز می خوزد و دوتایی پخش درختی می شوید و دردتان می گیرد؛ فحشی می دهید و به همه می گویید او مقصر است ؛ اما اگر لبه پرتگاهی باشید حتی اگر او مقصر باشد شما هم که مواظبش نبودید سوت می شوید...

اگر کسی در جمع ما گناهی میکند ، عقلانی است که کمکش کنیم چون همگی از لبه پرتگاه جهنم عبور کرده و به سعادت می رسیم، اگر حواسمان نباشد یک نفر که پایش بلغزد همه را می برد، مهم نیست چه کسی اشتباه کرده، مهم اینست که همه به هم وصلیم.

کوه ،گناه ،موتور هزار و دیگر هیچ...

گوه و گناه را گفتم، موتور هزار نکته انحرافی بود و دیگر هیچ هم خوب،هیچ...

تعجب ندارد...

با یکی از دوستانم داشتیم به مرکز ارتباط با صنعت دانشگاه می رفتیم .در تابلو راهنما اتاق آن در طبقه چهارم بود.از پله ها بالا رفتیم و به جایی که تابلو زده بود :طبقه چهارم رسیدیم .در اتاق بسته بود و روی در نوشته بود :لطفا به طبقه ی اول اتاق سوم ازانتهای سالن سمت چپ مراجعه شود.یک طبقه آمدیم پایین,به تابلو طبقات نگاه کردیم. طبقه سوم ,طبقه دوم, یک طبقه پایین تر طبقه همکف راهرویی هم وجود نداشت . در یک اتاق باز بود .خانمی پشت کامپیوترنشسته بود و با دقت به مانیتور نگاه می کرد. آرام در زدیم .متوجه ما نشد .با دقت زیاد کلیک کرد.صدایی شبیه صدای انفجار آمد.با ناراحتی زیر لب گفت:اه آخرش این بازی رو یاد نگرفتم.بلند تر در زدیم.گفت :بفرمایید.گفتم:ببخشید طبقه اول اینجاست؟گفت:نه.گفتم ولی ما یک طبقه از طبقه دوم آمدیم پایین .گفت اکثرا این اشتباه را می کنند طبقه ی اول همکفه . من و دوستم به هم نگاه کردیم.گفت:منظورم اینه که طبقه ای که اول به آن وارد می شوید طبقه ی همکفه .گفتم:پس حالا ما طبقه ی همکف هستیم و یک طبقه بالاتر می شود اول درسته؟گفت :بله.تشکر کردیم و در مورد این هم بحث نکردیم که خب این طوری تمام تابلوهای طبقات اشتباه است.به جایی که تابلوی طبقه دوم بود,یعنی طبقه اول رفتیم.نگاه کردم و تعداد درها را از انتهای سالن شمردم.در سوم .در زدیم و وارد شدیم .گفتیم :ببخشید با مرکز ارتباط با صنعت کار داشتیم که گویا باید به اینجا مراجعه کنیم.گفت:نه مطمئنید؟گفتیم:بله طبقه اول, اتاق سوم ,انتهای سالن گفت :آبدارخانه که اتاق حساب نمی شود ,اتاق بغل تشریف ببریدعذر خواهی کردیم و رفتیم اتاق بغل.وارد شدیم .گفتیم :با دفتر ارتباط با صنعت کار داشتیم.گفت:بله دفتر ارتباط با صنعت امروز تعطیل است لطفا شنبه تشریف بیارید