نقطه رهایی

جایی برای رفتن

نقطه رهایی

جایی برای رفتن

ظرف و بحر

مو آن بحرم که در ظرف آمدستم

 

چو نقطه بر سر حرف آمدستم

بهر الفی الف قدی بر آیو

 

الف قدم که در الف آمدستم

کوه ، گناه ، موتور هزار و دیگر هیچ ...


" بعضی ها می نشینند این کنار و دماوند رو نگاه می کنند ، به به و چه چه هی می کنند که عجب کوه زیبایی ، چقدر صلابت و ... دارد. خوب یکبار هم بروید از نزدیک ببینید ، نیازی نیست حتما تا قله بروید ( که اگر بروید خوب است) همان دامنه ها و پایین را هم از نزدیک لمس کنید خوب است"

اینها حرف های یک کوهنورد حرفه ای نیست، اینها حرف های یک جوان ورزشکار نیست ، اینها حرف های رهبر این انقلاب است.

سال گذشته همین ایام بود ، اواخر پاییز و اوایل زمستان ، یادم هست مثل امسال سرد بود. با دو نفر از رفقا قرار گذاشتیم هفتگی کوه بریم ، می رفتیم که بیشتر عکاسی کنیم اما خوب ورزش و تفریح خوبی بود و بیش از پیش هم با یکدیگر صمیمی شدیم؛ تا اواخر زمستان هفتگی رفتیم ، برف که می آمد تا زانو در آن فرو می رفتیم؛ خیلی خوب بود.

بعد از مدتی، اواخر سال دیگر کارهایمان زیاد شد و نرسیدیم برویم تا اینکه هفته گذشته باز هم با یکی از دوستان قرار کوه هفتگی گذاشتیم برای جمعه صبح ها، هفته اول بود، خیلی اذیت شدم. واقعا بعد از یکسال خیلی ضعیف شده بودم. اما هر طور بود تا آخرش رفتیم تا کنار شهدا ؛در نورالشهدا...

همیشه وقتی کوه می روم و می بینیم رفتار آدم ها را، باورم نمی شود که اینها همانهایی باشند که روزانه با آنها سروکار داریم. در این ایام که کوه ها تقریبا یخبندان می شوند اگر کسی آرام برود و پشت سری اش بخواهد زود برود او خودش را کنار می کشد، استثنا هم ندارد. برای همه، همه کنار می کشند! باورم نمی شود اینها همانهایی هستند که در اتوبان و جاده به هم راه نمی دهند (می توانید بگویید که شاید همانها نباشند ، بعد من چیزی نمی گویم ، تا شما کمی فکر کنید و خودتان به این نتیجه برسید که مشت نمونه خروار است و الخ...)               

 

خیلی پیش آمده ببینم برای کسی مشکلی پیش آمده و بقیه که غالباٌ او را نمیشناسند دستش را می گیرند و کمکش می کنند (قبول دارم این یکی آفت های خودش را دارد، فانهم ان کنت من اهله)

می بینیم وقتی آدمها از کنار هم رد می شوند بی توجه به قیافه و تیپ و خوشگلی و زشتی بهم صبح بخیر و خسته نباشی و اینها می گویند و در همان حین محبت به یک دیگر در چشمانشان می جوشد.

خیلی فکر کردم چرا ما آدم ها در زندگی روزانه مان اینطور نیستیم، چرا وقتی کسی مشکلی  دارد همه با هم به او کمک نمی کنیم ، چرا وقتی کسی عجله دارد راهش را باز نمی کنیم و چرا وقتی مشکلی دارد اینقدر هلش می دهیم و هزاران چرا دیگر که ذهنم را مملو کرده و هر هفته به همین امید است که کوه می روم بلکه چراها را بیابم.

این هفته چیزی به ذهنم رسید که فکر می کنم علت این رفتار ها باشد و یا درست تر بگویم یکی از علل این رفتار ها !

کوه یخ بندان بود و بارها پیش می آمد که نفر جلویی لیز بخورد ، نفر پشت سر همواره حواسش به جلویی اش بود که اگر سُر خورد دستش را بگیرد .

 بالای صخره پیر مردی تنومند نشسته بود و هرکسی که می خواست بالا برود دستش را محکم می گرفت توی دستان زبر و گرمش و آرام می گفت : "علی"و محکم می کشیدش بالا.

چیزی که فکر می کنم دلیل این رفتار ها با شد ، راضی ام نمی کند ، هر چند دلیلی کافی است برای این رفتار ، اما دلم آرام نمی شود که بگویم همین است و  جز این نیست.

در آن میان اگر حواست به جلویی نباشد و لیز بخورد لشکری از آدم ها را با خود به دره میبرد، اگر راه ندهی برخورد می کنی ، اگر صبر نکنی هول می شود و لیز می خورد و با هم تشریف می برید دره ، اگر دستش را نگیری ، فرهنگ دستگیری فراموش می شود ؛ دست تو را هم نمی گیرند . اینجاست که عقل حکم می کند کمکش کن که اگر نکنی با هم می سُرید...

و این می شود که همه به هم کمک می کنند چون نتیجه کمک نکردن را همان لحظه میبینند، اما...

اما اگر بگویند هرکس به دوستانش کمک نکند یک سال بعد می میرد آیا باز هم همه به هم کمک می کردند؟پنج سال بعد چی؟ده سال جطور؟

فکر می کنم هر چه عدد بیشتر باشد تعداد کسانی که فراموش می کنند که قراری گذاشته اند بیشتر می شود.

حالا اگر بگویند : کسی که کمک نکند یک روز باید تقاصش را پس بدهد چه؟

حتم دارم خیلی ها لبخندی سفیهانه می زنند و می گذرند و به حال زمین خورده ها نیشخند می زنند .

قصه بالا براتان آشنا نیست؟

"این طور گناهها( مثال می زنند چند گناه را) معناشان یک سال و دو سال عقب افتادن نیست ، سقوط است!"

این را همانی گفته که در مورد دماوند همانها را گفته!

بعضی وقت ها شما در کوه به دوستانتان کمک نمی کنید ،دوستتان لیز می خوزد و دوتایی پخش درختی می شوید و دردتان می گیرد؛ فحشی می دهید و به همه می گویید او مقصر است ؛ اما اگر لبه پرتگاهی باشید حتی اگر او مقصر باشد شما هم که مواظبش نبودید سوت می شوید...

اگر کسی در جمع ما گناهی میکند ، عقلانی است که کمکش کنیم چون همگی از لبه پرتگاه جهنم عبور کرده و به سعادت می رسیم، اگر حواسمان نباشد یک نفر که پایش بلغزد همه را می برد، مهم نیست چه کسی اشتباه کرده، مهم اینست که همه به هم وصلیم.

کوه ،گناه ،موتور هزار و دیگر هیچ...

گوه و گناه را گفتم، موتور هزار نکته انحرافی بود و دیگر هیچ هم خوب،هیچ...

هر آنچه از روی عشق انجام پذیرد,فراسوی نیک و بد صورت می گیرد.

 نیچه

تعجب ندارد...

با یکی از دوستانم داشتیم به مرکز ارتباط با صنعت دانشگاه می رفتیم .در تابلو راهنما اتاق آن در طبقه چهارم بود.از پله ها بالا رفتیم و به جایی که تابلو زده بود :طبقه چهارم رسیدیم .در اتاق بسته بود و روی در نوشته بود :لطفا به طبقه ی اول اتاق سوم ازانتهای سالن سمت چپ مراجعه شود.یک طبقه آمدیم پایین,به تابلو طبقات نگاه کردیم. طبقه سوم ,طبقه دوم, یک طبقه پایین تر طبقه همکف راهرویی هم وجود نداشت . در یک اتاق باز بود .خانمی پشت کامپیوترنشسته بود و با دقت به مانیتور نگاه می کرد. آرام در زدیم .متوجه ما نشد .با دقت زیاد کلیک کرد.صدایی شبیه صدای انفجار آمد.با ناراحتی زیر لب گفت:اه آخرش این بازی رو یاد نگرفتم.بلند تر در زدیم.گفت :بفرمایید.گفتم:ببخشید طبقه اول اینجاست؟گفت:نه.گفتم ولی ما یک طبقه از طبقه دوم آمدیم پایین .گفت اکثرا این اشتباه را می کنند طبقه ی اول همکفه . من و دوستم به هم نگاه کردیم.گفت:منظورم اینه که طبقه ای که اول به آن وارد می شوید طبقه ی همکفه .گفتم:پس حالا ما طبقه ی همکف هستیم و یک طبقه بالاتر می شود اول درسته؟گفت :بله.تشکر کردیم و در مورد این هم بحث نکردیم که خب این طوری تمام تابلوهای طبقات اشتباه است.به جایی که تابلوی طبقه دوم بود,یعنی طبقه اول رفتیم.نگاه کردم و تعداد درها را از انتهای سالن شمردم.در سوم .در زدیم و وارد شدیم .گفتیم :ببخشید با مرکز ارتباط با صنعت کار داشتیم که گویا باید به اینجا مراجعه کنیم.گفت:نه مطمئنید؟گفتیم:بله طبقه اول, اتاق سوم ,انتهای سالن گفت :آبدارخانه که اتاق حساب نمی شود ,اتاق بغل تشریف ببریدعذر خواهی کردیم و رفتیم اتاق بغل.وارد شدیم .گفتیم :با دفتر ارتباط با صنعت کار داشتیم.گفت:بله دفتر ارتباط با صنعت امروز تعطیل است لطفا شنبه تشریف بیارید